-
همین ما را بس...
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 16:55
سطرهای طویل را تاب نمی آورند این خط های موازی؟ باشد قبول خلاصه ام کن تا در قصه ات ماندگار شوم...
-
بی خیال...
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 16:54
گلبانگ محبت ز سگ هار بیامد آونگ رهایی ز ته غار بیامد اثبات اراجیف پی انکار عیان شد کتمان حقیقت پی برهان بیامد گرداب تحول همه را غرق نموده شمشیر عدالت هدف خلق نموده همش دود بود خبری نبود از کباب.
-
چرندیات...
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 16:01
شروع یک پست همیشه برام یه کار سخت و عذاب آور بوده، خیلی اوقات حرفای زیادی دارم که بگم اما نمی دونم که از کجا شروع کنم. نوشتن هم حس و حال می خواد، گاهی شده که بی اختیار کلمات کنار هم می شینن و گاهی هم همه چیز تو ذهنم می گذره و هرچی زور می زنم هیچی نمی تونم بنویسم. اینم یه معزله که نتونی حرف دلتو بگی یا بنویسی. واقعا...
-
گاهی...
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 18:14
گاهی وقتا آدم یه تصمیم هایی میگیره که بعد بهش فکر میکنه که چرا من این تصمیم گرفتم؟ چند وقت دیگه بزرگترین اتفاق دنیا می افته... من متولد میشم... به نظر من بزرگترین و زیباترین روز زندگی هر کس روز تولد فرد هست ، چون همه ما واسه یه کاری اینجا هستیم... واسه یه تغییر بزرگ دادن توی دنیا... همیشه زود تر از هرکس به خودم تبریک...
-
همه چیز هیچ ...
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 10:34
چند وقت خیلی بی حس شدم. دلم گرفته... الان چند ساعتی هست جلو کیبور د نشستم و انگشتام رو کیبورد هست ولی نمیدونم چی میخوام بگم... تا حالا شده از بس از اطرافت بدی ببینی و دلت بشکنه که حس کنی چقدر همه چیز بی معنی و بی ارزش هست؟ دقیقا الان من این جورم... وقتی یه حس به هم میخوره و ته تهش میبینی تو باختی خیلی زجر آوره... جلوی...
-
کاش دیده میشدم...
شنبه 17 مهرماه سال 1389 14:02
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید... سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود... دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه... گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید... اما هیچ...
-
یه روز مثلا خوب...
شنبه 17 مهرماه سال 1389 09:51
تازگی ها به فکر این افتادم یه روز مثلا خوب برای خودم توی طول هفته در نظر بگیرم. از روز شنبه که شروع کردم نگاه کردم خوب این روز که پر هست صبح دانشگاه ظهر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت یک شنبه: صبح دانشگاه ظهر خرید عصر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت دوشنبه : تا از خواب پا میشی یه نگاه به برنامه اتاق میندازی میبینی نوبت...
-
سفال گر...
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 11:27
و باز میان نگاه من آفرینش تو مانده است... کاش بشنوی آخرین نفس های دست مرا... می بوسمت... تا باز بال بگشایی کاش مسیح بودم... ۸۶/۱/۲۵ سایه
-
کاش...
شنبه 3 مهرماه سال 1389 17:13
کاش میشد هر چیزی که دوست داری یا نداری خودت تغییر بدی. کاش اصلا خودت میتونستی بگی که چه اتفاقی بیوفته... ولی این جور نیست... یعنی احمقانه هست اگه این جور باشه... اونوقت زندگیت دست خودته... مسخره ترین چیزی که امکان داره اتفاق بیوفته... مگه زندگی اختیاره؟ اگه اختیار بود که من و تو اینجا نبودیم که... بازم چرت پرت میگم...
-
انتظار....
پنجشنبه 25 شهریورماه سال 1389 19:35
از وسط های هفته بود که همین جور هی چپ میرفتم راست میومدم یه چیزی میزاشتم تو چمدونم بعد دوباره بر میداشتم... دلم واسه ... تنگ شده... مامانم میگه شدی انگار اولین روزی که میخواستی بری اول دبستان... اولین بار ۱۸ بار توی ۳ روز لباسام تنم کردم و هی ایستادم جلوی آینه... آخر کار هم یه روز دیر رفتم مدرسه. چون بعد از بازی توی...
-
دق کردن من...
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 15:36
دارم دق میکنم... از دست این زندگی، از دستم خودم، از دست این شهر ، از دست... اصلا چرا من باید دختر باشم؟؟؟؟ کی گفته؟ وایسا ببینم اصلا این خدا چطور میتونه و به خودش حق میده که بگه کیا دختر باشن کیا پسر؟ گله دارم! شکایت دارم! از دست همه... حتی خودم... آخه چرا من باید اینجور زندگی کنم؟ کی گفته؟ مگه نه اینکه ما اختیار...
-
لج بازی ی ی ی ی....
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 19:06
تا حالا شده بخوای بخوابی بد جوری هم مست خواب باشی؟ بعد یه دفعه همه دنیا باهات لج کنه... وای ی ی ی... پشت پنجره اتاقت یه بچه بشین جیغ بزنه و گریه کنه که چی؟ مامانش بهش پول نمیده یخمک بخره... بری یه داد بزنی سرش اونم فرار کنه بعد تا بخوای لالا کنی تو راهرو صدای دعوای ۲ تا همسایه بپیچه... این دفعه نمیشه داد زد باید ساکت...
-
من و من و من و...
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 11:53
همیشه تو موقعیت های مختلف دوست داریم یکی دیگه باشیم. یکی که بهتره. دوباره یه تصویر دیگه... ولی این بار سر زده نیومد. خودم خواستم بیاد. دارم یه تغییراتی میدم اساسی... چون خودمُ دوست ندارم. چون دیگه از این خود بی اراده خسته شدم. دعا کن واسم بتونم ... یا کریم های پشت پنجره هم دیگه فهمیدن چقدر خسته شدم دیگه هر روز صبح...
-
اسباب بازی...
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 15:04
زمان اسباب بازی داشتم و حالا... خماری را در آینه سفر میکنم پاکی ام را دیگر نمی توان با لجن هم شست چون... سه تا ستاره خاموش *** من از رختخواب و آتشی نا بهنگام من از تخت خواب مردگان، پاک آمدم مردگان پاک ، مثل تو باور دیروز این بود مباز عشق به بازی عشق بازی است اسباب بازی من و تو با تابوت آتشی نابهنگام تا مرده ایی پاک با...
-
تصویر ذهنی...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 10:11
چند روزه این تصویر ذهنی ولم نمی کنه یه دختر با یه لباس بلند سیاه از جنس حریر روی یه جاده خلوت میدوه، سبک، آزاد، رها ولی نگاهش سنگینه و یه جوری طلبکار. گاهی بهش حسودی می کنم البته دست خودم نیست ها. دلم می خواد مثل اون دستامو باز کنم و بدوم حالا فکرشو بکن وقتی این نیازو تو خودت احساس می کنی تو یه خیابون شلوغ باشی حالا...
-
یک شعر قدیمی من...
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 10:00
تقدیم به مردم بم ... گرد و غبار... کاش کسی زنده نبود و نمیدید که آن روز زمین پشت خمیازه خود انسان داشت... و همان انسان ها... زیر بیداری او خاک شدند کاش کسی زنده نبود و نمیدید که تابیدن روز بین دستان خدا پنهان شد... مادری سینه بر خاک لب کودک داشت پسری زیر یک تاقچه کاهگلی مدفون شد و کسی تا ابد تنها ماند... کاش کسی زنده...
-
در وصف من...
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 20:11
این شعر پدر یکی از دوستام هست... فرزانه دختریست که خویش بود نکو از حسن های او همه جا هست گفتگو احسان کند به خلق خدا در ره ثواب در کار های نیک کند کوشش و شتاب طعمی که از نکوئی کارش چشیده است از راه دل ندای خدارا شنیده است مانند مهر و ماه بمانددر این جهان جانش بود به لطف خداوند در امان هرگز به چهره اش ننشیند غبار غم...
-
هیجان ناک!!!
یکشنبه 24 مردادماه سال 1389 11:55
هیچی ندارم بنویسم فقط ... دلم واسه یه اتفاق هیجان ناک تنگ شده یه مردم آزاری حسابی که بعدش وسط خیابون غلط بزنی از خنده یه بازی خیلی خطر ناک که بعدش صورتت مثل ماست سفید بشه ازترس یه اتفاق که قلبت تند تند بزنه واسه اینکه دوباره اتفاق بیوفته خیلی بی حوصله هستم خیلی وقته دلم از این جور هیجان ناک ها می خواد ولی کو... دریغ...
-
بابا آب نداد...
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 18:34
بابا نان داد مامان آب. آن مرد با ۲۰۶ آمد... مامان با... در میان نگاه ماه سری بر ابتدای دو دست کفن شد و اشکهای سرد پدرم... اندکی باران را بر شیشه کوفت *** از دیروز بابا نان نداد مامان آب و نان داد بابا با خاک رفت و هر شب از کنار خواب ما میرفت مامان با...
-
لٌنگ
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 14:46
تا سینه خم میشوم روی کثافتت... باهمه پوسیدگی لنگ، چرک ها تمیز شدن.. ولی... کاش وجود تو را هم میشد با یک لنگ تمیز کرد...
-
نیچه من...
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 11:39
این را با سرنگون گران تندیس ها می گویم : نمک در دریا ریختن و تندیس در گل افکندن , بی گمان بزرگ ترین ابلهی ست . تندیس در گل خوارداشت شما می افتد , اما قانون آنها همانا این است که زندگی و زیبایی زنده ی آن دیگربار از درون خوارداشت سربرمی کشد . او دیگر بار برمی خیزد , با چهری خدایی تر و از رنج کشیدگی زیباتر و براستی از...
-
تمام شد...
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 13:48
آخرین روز بود که همه چیز تمام شد... گرما پر... دانشگاه پر... غربت پر... اشک پر... دلتنگی... دلتنگی نپر... دلتنگ میشم. از همین الان دل تنگم... واسه خندیدن ... واسه شروع کردن... واسه هیچی... و واسه همه چیز هایی که بود هست و می خواد باشه... تمام شد ولی باز شروع می شود... کاشکی آدم ها این قدر راحت دل بسته نمی شدن.دلبستگی...
-
مترسک...
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 13:39
مترسک گفت: گندم تو گواه باش مرا برای ترساندن آفریدند... اما من تشنه عشق پرنده ایی بودم که سهمش از عشق من گرسنگی بود...
-
شروع...
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 19:40
شروع می شود یک دو سه حرکت ... همه آماده شروع کنید... شروع شروع شروع... کاش می شد شروع کرد. از یه جایی با یه کسی تا یه چیزی... می خوام شروع کنم بدون حرف بدون بهانه بدون نگاه بدون... تو... همه جای دنیا تو هر لحظه اون یه اتفاقی داره شروع میشه واسه شروع یه اتفاق دیگه. کاش میشد شروع کرد بدون بهونه بدون نگاه بدون حرف و بدون...
-
یاد
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:51
به یاد هیچ نقشه ای نخواهد ماند خیابانهایی که در آن نفس می کشیم نه سرک های سوخته ی "غزنین" نه سنگفرش های تاریک "مسکو" نه حتی این شهر فرقی نمی کند کجا دستانم را میان انگشتانت می فشاری و به لبهایم خیره می مانی؟ فرقی نمی کند کجا کنار چه رنگ پرچمی می ایستی سردت می شود و دو پیاله قهوه ی داغ سفارش می دهی؟...
-
نمی دونی...
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:45
نمی دونی از کجا شروع میشه داری راهت رو میری که یهو چشماتو باز می کنی و میبینی تو حصار اجبار محاصره شدی باید قبول کنی باید بپذیری باید کنار بیای هی دست و پا میزنی و میگی نه من کم نمیارم مقاومت می کنم جلوش میایستم اما خودتو به در و دیوار هم که بکوبی باز نمیشه و آنچنان ضربه فنی میشی که نمیتونی تشخیص بدی از کجا خوردی....