چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

گاهی...

گاهی وقتا آدم یه تصمیم هایی میگیره که بعد بهش فکر میکنه که چرا من این تصمیم گرفتم؟ 

چند وقت دیگه بزرگترین اتفاق دنیا می افته... 

من متولد میشم... 

به نظر من بزرگترین و زیباترین روز زندگی هر کس روز تولد فرد هست ، چون همه ما واسه یه کاری اینجا هستیم... 

واسه یه تغییر بزرگ دادن توی دنیا... 

همیشه زود تر از هرکس به خودم تبریک میگم... 

تولدت مبارک سایه... 

تو به این جهان وارد شدی... 

کاش هر سال که بر میگردم و عقب رو نگاه میکنم نخوام چشمام ببندم که تصاویری رو نبینم...  

کاش نخوام یه اُه بزرگ به خودم و یک سال از زندگیم بگم... 

کاش... 

نمی دونم چرا چند وقتی هست همه جمله هام با کاش تمام میشه... 

ولی این دفعه نه ، میخوام با یه جمله خاص تمام کنم... 

دنیا بهت تبریک میگم ، سایه به دنیا اومد...

همه چیز هیچ ...

چند وقت خیلی بی حس شدم. دلم گرفته... 

الان چند ساعتی هست جلو کیبورد نشستم و انگشتام رو کیبورد هست ولی نمیدونم چی میخوام بگم... 

تا حالا شده از بس از اطرافت بدی ببینی و دلت بشکنه که حس کنی چقدر همه چیز بی معنی و بی ارزش هست؟ 

دقیقا الان من این جورم... 

وقتی یه حس به هم میخوره و ته تهش میبینی تو باختی خیلی زجر آوره... 

جلوی چشمات بهت دروغ گفته میشه ، دروغ گفته میشه چون صادق بودی... 

خیانت میشه چون همیشه رو راست بودی... 

دروغ گفته میشه چون... 

چون میبینی طرفت خیلی برات با ارزش بوده ولی تو واسه اون نه... 

این جریان عاشقانه نیست... 

ولی کمتر از یه عشق هم نیست... 

اصلا نیست چون نبود که باشه چون نخواستی که باشی... 

شاید چند وقتی آپ نکنم شاید هم اصلا برم یه جایی که چند وقتی چشمم تو چشم خودم هم نیوفته... 

که یه وقت دوباه شرمنده خودم بشم که زیادی روراست بازی در آوردم...

کاش دیده میشدم...

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید... 

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود... 

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه... 

گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید... 

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.  

خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی...  

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی... 

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.  

رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛  

سپیداری که به چشم همه می آمد...

یه روز مثلا خوب...

تازگی ها به فکر این افتادم یه روز مثلا خوب برای خودم توی طول هفته در نظر بگیرم. از روز شنبه که شروع کردم نگاه کردم خوب این روز که پر هست صبح دانشگاه ظهر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت 

یک شنبه: صبح دانشگاه ظهر خرید عصر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت 

دوشنبه : تا از خواب پا میشی یه نگاه به برنامه اتاق میندازی میبینی نوبت تو هست که اتاق تمیز کنی و این هم یعنی همون جنازه شدن قبلا...

سه شنبه: تعطیل از صبح تو اتوبوس به سمت خونه و یه جنازه خسته میرسه به تخت البته بعد از کلی ماچ های مامان 

چهار شنبه: میری خرید خونه مامان بزرگ بعد هم باید وسایل جمع میکنی بیای دانشگاه 

۵ شنبه : شاهکار برنامه ریزی دانشگاه  من رو میشه و از صبح میری سر کلاس تا بوغ سگ 

جمعه هم هنوز حسش پیدا نشده بری بیرون که میبینی... 

 گور بابای یه روز خوب. تو این مملکت اصلا روز خوب نمیشه داشت...  

سفال گر...

و باز میان نگاه من  

آفرینش تو مانده است... 

کاش بشنوی 

آخرین نفس های دست مرا... 

می بوسمت... 

تا باز بال بگشایی  

کاش مسیح بودم... 

 

                                                                 ۸۶/۱/۲۵  

                                                                  سایه

کاش...

کاش میشد هر چیزی که دوست داری یا نداری خودت تغییر بدی. 

کاش اصلا خودت میتونستی بگی که چه اتفاقی بیوفته... 

ولی این جور نیست... 

یعنی احمقانه هست اگه این جور باشه... 

اونوقت زندگیت دست خودته... 

مسخره ترین چیزی که امکان داره اتفاق بیوفته... 

مگه زندگی اختیاره؟ اگه اختیار بود که من و تو اینجا نبودیم که... 

بازم چرت پرت میگم میدونم ولی اینا ذهن من هست....