-
نزدیک و دور
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1394 13:25
خیلی وقته که پست جدید نذاشتم. آدم وقتی ازدواج میکنه ، کلی مسعولیت روی دوشش میوفته. وقتی هم که فرشته کوچولو تو زندگیت میاد دیگه این مسعولیت بیشتر میشه... داشتم آخرین یادداشتم نگاه میکردم... یادش به خیر دوران شیرینی بود ، دوران بارداریم.. الان پسرم 5 ماهش هست ، با یک دنیا شیرین کاری و خوشمزه بازی... جدیدا هم که میخواد...
-
کوچولوی شیطون من
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 11:43
همین دیگه ، الان دقیقا این حس رو دارم.... یه حس قشنگ از وول خوردن و لگد زدن های نی نی .... البته دیگه نی نی نیست باید بهش بگم آقا امیر علی گل... تازه عکسشم جلوی چشمم هست الان ، اینقدر کوچوله که آدم خنده اش میگیره ..... خخخخخخ
-
من و تو و اون
جمعه 5 دیماه سال 1393 20:06
میدونی وقتی یه تیکه کاغذ وسط یه جعبه پلاستیکی رو میگیری دستت و بعد چند دقیقه 2تا خط قرمز روش میبینی یعنی چی؟ این حس رو فقط یه زن میفهمه... حسی که قشنگ ترین حس دنیا هست... یعنی تا چند وقت دیگه مامان میشی یعنی حس ضربان قلب یه موجود کوچولو... یعنی یه زندگی همراه زندگی تو جون میگیره و بزرگ میشه... واسم دعا کنین ... دعا...
-
دل تنگم...
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 12:40
آخرین ترم دانشگاه هم شروع شده. و به یک چشم به هم زدن تموم میشه... مثل عمر من که هر روز داره میگذره.. میدونی این نه واسه مخاطب خاص هست نه عاشقانه هست فقط کمی دلتنگیه.. گاهی دلم تنگ میشه واسه خودم واسه خود سال 84 ام یا خود سال 87... بهترین دوره زندگیم زود گذشت... خوب یا بد گذشت... نمیدونم چرا گاهی دلم میخواهد برگردم و...
-
پاییز زندگی من...
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 12:32
بـــرگ پـــاییــزی راهـی نـدارد جـــز سُــــــــقوط…. وقـتی می دانـد درختـــــــــــ… عِشــقِ بَـــرگ تـــــازه ای را در دِل دارد…..!
-
جز خوبی...
شنبه 11 خردادماه سال 1392 22:16
به همین زودی ترم 2 کارشناسی هم تمام شد. الان تو دفتر کانون نشستم و دارم به یه پست قدیمیم فکر میکنم. نوشته بودم ترم 3کاردانی تمام شده و... چه قدر زود میگذره این دوران و عمر ما. شاید هم یه روز بشینم و بنویسم : امروز هم آخرین امتحان ارشد تمام شده و باید دفاعیه تحویل بدم. الان که فکر میکنم میبینم هیچ چیز از زندگی ارزش...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 14:34
گاهی آدم کارایی انجام میده که دیگه راه برگشتی نداره و مجبوره تا آخرش بره؛ چه حس بدیه ادامه دادن اجباری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 20:08
بسه خسته شدم... اه...
-
حرف دل من...
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 12:26
آدم گاهی به جایی میرسد که دست به خودکشی می زند نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند نه! قید احساسش را می زند... ...................................................................................................................... دلم یک غریبه میخواهد که بیاید بنشیند پای حرفهایم و هنگامی که تمام شد بلند شود و برود انگار نه...
-
تف...
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 00:44
وقتی خونه بابام بودم فکر میکردم کاش بشه مستقل بشم... کاش بشه برم یه جاااایی ته دنیا که دریا باشه و من و خودم... حالا ازدواج کردم ... اومدم یه جایی ته دنیا... کنار دریا و تنهایی... امروز کنار ساحل به این فکر میکردم کاش میشد برگشت خونه پدری... کاش میشد الان پیش مامان و بابام بودم و لنگم دراز میکردم و میشنستم چرق چرق...
-
متنفرم ازت...
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 20:07
گاهی این قدر درگیر ذهن و افکارم میشم که واقعا درونش فرو میرم. گاهی اینقدر واقعی میشن که با اونا اشک میریزم و گاهی هم بلند میخندم. شوهرم میگه این به خاطر اینه که آدما مرز خیال و واقعیت را گم میکنن... ولی همیشه چه تو واقعیت و چه در خیال نمیتونم فراموش کنم همه بدی هات و همه پستی های تورو... ازت حالم به هم میخوره... گاهی...
-
هوای تاازه...
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 12:09
چه خوب است شروعی نو... و خوب تر تجربه ای جدید...
-
:) :(
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 00:14
یه وقتهایی آدم همه لحظه های زندگی واسش گنگ میشه... روز اولی که این وبلاگ را راه انداختم و شروع کردم به نوشتن فکر نمیکردم به این مرحله از زندگی وارد بشم. میدونستم که یه روز اتفاق میوفته ولی... خیلی استرس دارم... نمیدونم تا حالا شده تو بیمارستان بستری بشین و ساعت ملاقات همش چشمتون به در اتاق باشه که کی میان دیدنتون؟ یا...
-
روز مرگی...
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1390 22:24
آدم گاهی وقت ها فکر میکنه در اوج خوشبختی هست و کم کم بدون اینکه بفهمه میبینه که دیگه اون اوج خوشبختی واسش عادی شده... اون وقت میفهمه که دوچار روز مرگی شده. و اون موقع هست که به فکر می افته تا یه خوشبختی جدید وارد زندگیش کنه و کم کم... اون موقع هست که اگه یکی به زندگی طرف نگاه کنه با خودش میگه عجبا... عجبا که این آدم...
-
THE END
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 16:32
هر شروعی پایانی دارد... و پایان مرحله دیگری از زندگی من هم نه چندان خوش بود... جشن فارغ التحصیلی برگزار شد و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت... این ۲سال متفاوت بود با همه مرحله های دیگر! تجربه ها کسب شد و خوب و بد دیدم. یاد گرفتم چطور و به چه کسانی باید اعتماد کرد. که اصولا اصلا نباید به هیچ کس اعتماد کرد. انسانهای اطرافم...
-
اینم از آخرش...
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 12:06
خب به همین سادگی 2سال گذشت... از اولین روزی که اومدم دانشگاه میدونستم که یه روزی باید این پست رو بذار.اینکه اعلام کنم 2سال دیگه از عمر من گذشت. البته با کلی خاطرات خوب و بد وبسیار بد و خیلی خیلی بسیار بد... واقعا این ترم آخر واسم سخت از دوستام جدا بشم. همیشه خودم رو عادت دادم که راحت دل بکنم ولی الان حتی از فکر کردن...
-
مرگ – نوشته صادق هدایت
شنبه 30 مهرماه سال 1390 22:02
چه لغت بیمناک وشورانگیزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد خنده را از لب میزداید شادمانی را از دل میبرد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند. زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت....
-
من باور دارم که...
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 19:52
باورها به رفتارهای ما جهت میدهند. انگیزه ما برای شروع کاری میشوند و میتوانند ما را از انجام فعالیتی بازدارند. اعتقاد و ترویج باورهای مثبت، مثبتاندیشی را در زندگی نهادینه میکند. نهادهها فردا شکوفا میشوند و به همین دلایل است که باید باورهای ساده خود را برای پیچیدگیهای فردای زندگی جهت بدهیم تا کودکانمان به فردای...
-
و در انتها...
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 20:03
و در انتهای هر شروع پایان است... و در اتهای این زندگی نیز پایانی است سخت / آسان... خودت انتخاب کن چگونه به انتها برسانی این شروع را... بعد از کلی تحمل گرما و بد بختی و آدم هایی تحملشون از این دو هم سخت تر بود ترم ۳ تمام شد. من موندم و ۱ ترم دیگه دانشگاه تا فارغ التحصیل بشم... آخرین شب با دوستام نشسته بودیم و یاد ترم...
-
نزدیک است...
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 18:57
این روزها نزدیک بود... از روز اول که اومدم دانشگاه میدوننستم یه همچین روزی میرسه. یه روز گرم تابستان که میشه ترم ۳ دانشگاهت و یه دفعه یه اتفاق بزرگ تو زندگیت میوفته. یه اتفاقی که شاید حتی خیالش هم نمیکردی. ولی داره میوفته... تا حالا فکر کردی چه قدر سخته آدم یه راز داشته باشه؟ نمیدونم شاید ۲هفته دیگه بتونم بگم که رفتم...
-
بی عنوان و منظور...
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 18:49
ترم ۳ دانشگاه هم کم کم رو به اتمام هست. خیلی ها مثل ماشین هایی که بنزینشون تموم شده دیگه کم حظور دارن. گاهی هم خیلی ها اصلا نیستن. حس میکنم خودم هم کم کم دارم اینجور میشم. هدفهام و آرزوهام کم رنگ شدن. یاد ترم اول و روزهای اول به خیر...
-
دو راه...
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 10:43
معطل مانده ام بر سر دوراهی... بروم؟ یا بروم؟
-
...
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 11:24
دیگه حوصله نوشتن ندارم. نمیدونم تا حالا شده دستات خشک بشن و نتونی بنویسی... حتی اسم خودت را... الان این جور هستم... البته بد نیست چند وقتی باز دستام بی حرکت بمونه... اصلا بزار از سرما یخ بزنه...
-
خفگی...
شنبه 11 دیماه سال 1389 08:15
خفه شدم از بس خفه کردم تمام عقده های درونیم را....
-
شعر...
پنجشنبه 2 دیماه سال 1389 12:15
یک شتر ... یک قطار ... یک گاری ... شاعری در اتاق انباری شاعری خوش قیافه و محجوب بی ریا ! مثل زیـــر شـــلـــــواری شاعری گل ، ولی کمی بد قول ظاهراً با کمی بدهکاری عاشق ذکر و روزه و مسجد عاشق سفره های افطاری عاشق جشنواره و سکه عاشق شعرهای درباری شعرهای سفارشی... نقدی! شعرهای جدید ِ تکراری شعرهایی که جا نمی گیرد توی...
-
بی عنوانم...
سهشنبه 30 آذرماه سال 1389 11:31
میدونین گاهی وقتها آدمها از بعضی مشکلات یه غول میسازن. بعد هر روز واسشون بزرگتر میشه این قدر بزرگ که یه دفعه نگاه میکنی میبینی تمام زندگیت و وقتت و همه وجودت شده فکر کردن به این مشکل. بعد مثل یه بادبادک میترکی. جوری که صداش دنیا رو بر میداره. ولی من یه کاری کردم قبل از ترکیدنم.رفتم... رفتم وسط ماجرا ایستادم و بهش نگاه...
-
میس بریل...
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 14:49
هر داستان که میخوانی، چیزی از شخصیت(ها) درونت حل میشود، یا گاهی تهنشین میشود. از این یکی بیشتر، از آن یکی کمتر. این یکی همیشه توی گوشات نجوا میکند، حرف زدنات را مال خودش میکند، نگاهات را روی چیزهایی که خودش میخواهد میچرخاند. آن یکی گوشهای مینشیند و منتظر میماند تا بروی سراغش را بگیری، تا برایت سورپرایز...
-
این منم...
شنبه 13 آذرماه سال 1389 10:53
این منم گمشته ای حیران که دیوانه ی بی نهایتی ست افسوس که سر خورده ام به اعماق گودالی چهار حرفی د ن ی ا من انسانم تبعیدی همیشگی فاصله ها و محکوم به زنجیر قید و بندها من انسانم با وجدانی وحشی که پیشه اش خودآزاری ست.
-
سخره...
یکشنبه 7 آذرماه سال 1389 13:47
باز هم همون مشکل همیشه... شروع یه پست... این دفعه خیلی غمگینم... غمگین تر از همیشه... نمی دونم میتونید جای من باشید یا نه... یکی باهات یه شوخی میکنه... همه احساسات به بازی گرفته میشه و در آخر میگه ببخشید... فقط یه شوخی بود ، و فقط خودم رو دیدیم... احساس خودم دیدم و فقط... تو هیچ... تو و احساس و وجود تو هیچ... هیچ......
-
تفاله...
دوشنبه 1 آذرماه سال 1389 11:02
دوردست های سفید را دیدم تفاله های ذهنم بر باد رفت باز هم در این خلا اشتباهی جان گرفته اند سایه ها...