چند وقت خیلی بی حس شدم. دلم گرفته...
الان چند ساعتی هست جلو کیبورد نشستم و انگشتام رو کیبورد هست ولی نمیدونم چی میخوام بگم...
تا حالا شده از بس از اطرافت بدی ببینی و دلت بشکنه که حس کنی چقدر همه چیز بی معنی و بی ارزش هست؟
دقیقا الان من این جورم...
وقتی یه حس به هم میخوره و ته تهش میبینی تو باختی خیلی زجر آوره...
جلوی چشمات بهت دروغ گفته میشه ، دروغ گفته میشه چون صادق بودی...
خیانت میشه چون همیشه رو راست بودی...
دروغ گفته میشه چون...
چون میبینی طرفت خیلی برات با ارزش بوده ولی تو واسه اون نه...
این جریان عاشقانه نیست...
ولی کمتر از یه عشق هم نیست...
اصلا نیست چون نبود که باشه چون نخواستی که باشی...
شاید چند وقتی آپ نکنم شاید هم اصلا برم یه جایی که چند وقتی چشمم تو چشم خودم هم نیوفته...
که یه وقت دوباه شرمنده خودم بشم که زیادی روراست بازی در آوردم...
همیشه اینگونه بود نبرد بین راستی و درستکاران با دروغ و کج پیمایان ... نه برنده ای هست و نه بازنده ی ... تنها دو راه که هر یک منزگاهی جدا دارند .. هرچند باهم تقاطع گاهی پیدا کرده باشند ..
سلام یه غلط املایی کیبورد اولی ( د ) نداره ولی دستتون درد نکنه عالیه