شروع یک پست همیشه برام یه کار سخت و عذاب آور بوده، خیلی اوقات حرفای زیادی دارم که بگم اما نمی دونم که از کجا شروع کنم. نوشتن هم حس و حال می خواد، گاهی شده که بی اختیار کلمات کنار هم می شینن و گاهی هم همه چیز تو ذهنم می گذره و هرچی زور می زنم هیچی نمی تونم بنویسم. اینم یه معزله که نتونی حرف دلتو بگی یا بنویسی. واقعا خیلی بده!
امروز از اون روزاییه که دلم بیخودی گرفته... البته شاید هم بیخودی نباشه، ولی خب گرفته دیگه!
راستش دوست داشتم پاییز امسال یه جور دیگه باشه، یعنی یه جور آروم و لذت بخش...
اما...
هستم (زنده)، ولی مدتی نیستم!
چند روز پیش یه چیزایی نوشتم تو عالم خل خل بازی...
...
زندگی ماتکه استخوانی بود که کنیزک آش پزخانه به توله سگی بخشید و از میان رشته های پی و چربی ای به روی ان ماسیده بود. کرم های ریز و چاقی به بیرون می لولیدن.
ان گاه ما زوزه ای کوتاه وخسته سردادیم و زبان بر آن کشیدیم و تلخی و تعفن آن را لحظه لحظه فرو دادیم.
ای کاش ماده. رحمی پر بار نبود که از هر گوشه اش من-ی زاده شود.
ای کاش معیار زنده بودن رشد سلول های جسم نبود.
ای کاش نر. به جای مرز. آزادی را آموخته بود تا زندگی. به ما. به ارث می رسید.
تا توله های امروز می دانستند رهایی چیست. فریادچیست. زبان چیست. زنده بودن چیست!!
سلام شما مطمئن باشید من به شما سر میزنم از خودتون بیشتر درسته که نظر نمی گذارم ولی میام
وقتی نظر نمی گذارید چگونه بفهمم که هستین؟؟؟
درود.
بهت گفتم سخت میگیری اما باورش هنوز برات زوده.
آخر این حرفا و این راه هیچی نیست.
بالاخره بهش میرسی.
ته تهش هیچی دستگیرت نمیشه!
SALAM KHASTE NABASHID .BSYAR ZIBA
جالب بود مطلبت،ولی یه خورده بیشتر فکر کن...
یا نه اصلاً فکر نکن شاید از این که هست بدتر بشی...
در هر حال برات صبر عظیم و اٌجر جزیل آرزو میکنم...