چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

در وصف من...

این شعر پدر یکی از دوستام هست... 

 

فرزانه دختریست که خویش بود نکو                        از حسن های او همه جا هست گفتگو 

احسان کند به خلق خدا در ره ثواب                        در کار های نیک کند کوشش و شتاب 

طعمی که از نکوئی کارش چشیده است                 از راه دل ندای خدارا شنیده است 

مانند مهر و ماه بمانددر این جهان                           جانش بود به لطف خداوند در امان 

هرگز به چهره اش ننشیند غبار غم                         شادی وزد به گلشن هستیش دم به دم  

 

                                                                     سراینده: حسین یغمایی

 

بنده خدا این شعر در وصف من گفته. 

 حالا حرف اول هر بیت بزارین کنار هم ببینید چی میشه... 

این یه سبک شعر هست. در ضمن ایشون پسر عموی حبیب یغمایی هستن... 

(الان من کلی دارم افتخارات میکنم به خودما ...  )

نظرات 3 + ارسال نظر
حمزه جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:42 ق.ظ

خوش بحال بعضیا....

خانه ای از نقطه و خط جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://hamedyabandeh.blogfa.com

درود سایه جان.
خوشحالم که خوشحالی اما به پا خوشحالی زیادی حواستو پرت نکنه سرت بخوره به جایی!

یه بنده خدایی یه شعر برا من گفته اما میترسم برات بنویسم شادیت خراب بشه و حالت گرفته بشه.
شاید یه روزی برات خوندم.
ممنون که سر میزنی همکلاسی.
راستی ادبیات چند شدی؟
منکه خراب کردم!
بیا پیشم.
میبینم که حمزه هم پیشت اومده.
واقعا خوش به حال بعضیا!!!

مجید.مختاری شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://majidmokhtariy.blogfa.com

معجزه

وقتی سارا دخترک شش ساله ای بود ،شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت میکنند.فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت :فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات بدهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد و آن را شکست ، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد ، فقط پنج هزار تومان.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه دختر بچه ای شش ساله شود.

دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه میکرد ، ولی داروساز توجهی نمیکرد ، بالاخره حوصله سارا کوچولو سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جاخورد ، به سارا نگاهی انداخت و گفت : چی میخواهی دخترکوچولو ؟

سارا جواب داد :برادرم خیلی مریض است ، آمده ام با پول قلکم کمی معجزه بخرم .

داروساز با تعجب پرسید : چی ؟ معجزه؟!

سارا برای او توضیح داد : برادر کوچک من ، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه میتواند او را نجات دهد ، من هم میخواهم مقداری معجزه بخرم ، بفرمایید به اندازه ی این پولها به من معجزه بدهید .

داروساز گفت :متاسفم دختر جان ، به خاطر اینکه ما اینجا معجزه نمیفروشیم .

چشمان سارا خانم پر از اشک شد و گفت : شما را به خدا ، او خیلی مریض است پدرم پول ندارد معجزه بخرد این هم تمام پول من است ؟ اگر شما معجزه ندارید پس من از کجا معجزه بخرم .

مردی که منتظر تحویل داروهایش بود و لباسهای مرتبی داشت ، از سارا پرسید چقدر پول داری کوچولو ؟

سارا تمام پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد .مرد لبخندی زد و گفت : آه چه جالب ، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد ! من داروخا نه ای را میشناسم که با همین مقدار هم میشود معجزه خرید !

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت : من میخواهم برادر و والدینت را ببینم ، فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشد .

آن مرد ، دکتر مجید معراج فوق تخصص مغز و اعصاب بود .

چند روز بعد عمل جراحی روی مغز برادر سارا با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت .

چند روز بعد از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت : از شما متشکرم ، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود ، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید بپردازم ؟

دکتر لبخندی زد و گفت :فقط پنج هزار تومان.

اقتباس شده از
مجید مختاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد