چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه
چیزی شبیه من...

چیزی شبیه من...

اینجا فقط من هستم و تو و حرف / معجزه کلمه

همین ما را بس...

سطرهای طویل را تاب نمی آورند این خط های موازی؟

باشد قبول

خلاصه ام کن تا در قصه ات ماندگار شوم...

بی خیال...

گلبانگ محبت ز سگ هار بیامد 

آونگ رهایی ز ته غار بیامد 

اثبات اراجیف پی انکار عیان شد 

 کتمان حقیقت پی برهان بیامد 

 گرداب تحول همه را غرق نموده 

شمشیر عدالت هدف خلق نموده 

همش دود بود خبری نبود از کباب.

چرندیات...

شروع یک پست همیشه برام یه کار سخت و عذاب آور بوده، خیلی اوقات حرفای زیادی دارم که بگم اما نمی دونم که از کجا شروع کنم. نوشتن هم حس و حال می خواد، گاهی شده که بی اختیار کلمات کنار هم می شینن و گاهی هم همه چیز تو ذهنم می گذره و هرچی زور می زنم هیچی نمی تونم بنویسم. اینم یه معزله که نتونی حرف دلتو بگی یا بنویسی. واقعا خیلی بده! 

امروز از اون روزاییه که دلم بیخودی گرفته... البته شاید هم بیخودی نباشه، ولی خب گرفته دیگه!

راستش دوست داشتم پاییز امسال یه جور دیگه باشه، یعنی یه جور آروم و لذت بخش... 

 اما... 

هستم (زنده)، ولی مدتی نیستم!  

چند روز پیش یه چیزایی نوشتم تو عالم خل خل بازی...

...

زندگی ماتکه استخوانی بود که کنیزک آش پزخانه به توله سگی بخشید و از میان رشته های پی و چربی ای به روی ان ماسیده بود. کرم های ریز و چاقی به بیرون می لولیدن. 

ان گاه ما زوزه ای کوتاه وخسته سردادیم و زبان بر آن کشیدیم و تلخی و تعفن آن را لحظه لحظه فرو دادیم. 

ای کاش ماده. رحمی پر بار نبود که از هر گوشه اش من-ی زاده شود. 

ای کاش معیار زنده بودن رشد سلول های جسم نبود. 

ای کاش نر. به جای مرز. آزادی را آموخته بود تا زندگی. به ما. به ارث می رسید. 

تا توله های امروز می دانستند رهایی چیست. فریادچیست. زبان چیست. زنده بودن چیست!!

گاهی...

گاهی وقتا آدم یه تصمیم هایی میگیره که بعد بهش فکر میکنه که چرا من این تصمیم گرفتم؟ 

چند وقت دیگه بزرگترین اتفاق دنیا می افته... 

من متولد میشم... 

به نظر من بزرگترین و زیباترین روز زندگی هر کس روز تولد فرد هست ، چون همه ما واسه یه کاری اینجا هستیم... 

واسه یه تغییر بزرگ دادن توی دنیا... 

همیشه زود تر از هرکس به خودم تبریک میگم... 

تولدت مبارک سایه... 

تو به این جهان وارد شدی... 

کاش هر سال که بر میگردم و عقب رو نگاه میکنم نخوام چشمام ببندم که تصاویری رو نبینم...  

کاش نخوام یه اُه بزرگ به خودم و یک سال از زندگیم بگم... 

کاش... 

نمی دونم چرا چند وقتی هست همه جمله هام با کاش تمام میشه... 

ولی این دفعه نه ، میخوام با یه جمله خاص تمام کنم... 

دنیا بهت تبریک میگم ، سایه به دنیا اومد...

همه چیز هیچ ...

چند وقت خیلی بی حس شدم. دلم گرفته... 

الان چند ساعتی هست جلو کیبورد نشستم و انگشتام رو کیبورد هست ولی نمیدونم چی میخوام بگم... 

تا حالا شده از بس از اطرافت بدی ببینی و دلت بشکنه که حس کنی چقدر همه چیز بی معنی و بی ارزش هست؟ 

دقیقا الان من این جورم... 

وقتی یه حس به هم میخوره و ته تهش میبینی تو باختی خیلی زجر آوره... 

جلوی چشمات بهت دروغ گفته میشه ، دروغ گفته میشه چون صادق بودی... 

خیانت میشه چون همیشه رو راست بودی... 

دروغ گفته میشه چون... 

چون میبینی طرفت خیلی برات با ارزش بوده ولی تو واسه اون نه... 

این جریان عاشقانه نیست... 

ولی کمتر از یه عشق هم نیست... 

اصلا نیست چون نبود که باشه چون نخواستی که باشی... 

شاید چند وقتی آپ نکنم شاید هم اصلا برم یه جایی که چند وقتی چشمم تو چشم خودم هم نیوفته... 

که یه وقت دوباه شرمنده خودم بشم که زیادی روراست بازی در آوردم...

کاش دیده میشدم...

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید... 

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود... 

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه... 

گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت: من هستم ، من این جا هستم. تماشایم کنید... 

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند، به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود . یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.  

خدا گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی...  

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی... 

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.  

رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سالهای بعد دانه ی کوچک، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچکس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛  

سپیداری که به چشم همه می آمد...

یه روز مثلا خوب...

تازگی ها به فکر این افتادم یه روز مثلا خوب برای خودم توی طول هفته در نظر بگیرم. از روز شنبه که شروع کردم نگاه کردم خوب این روز که پر هست صبح دانشگاه ظهر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت 

یک شنبه: صبح دانشگاه ظهر خرید عصر دانشگاه شب هم یه جنازه توی تخت 

دوشنبه : تا از خواب پا میشی یه نگاه به برنامه اتاق میندازی میبینی نوبت تو هست که اتاق تمیز کنی و این هم یعنی همون جنازه شدن قبلا...

سه شنبه: تعطیل از صبح تو اتوبوس به سمت خونه و یه جنازه خسته میرسه به تخت البته بعد از کلی ماچ های مامان 

چهار شنبه: میری خرید خونه مامان بزرگ بعد هم باید وسایل جمع میکنی بیای دانشگاه 

۵ شنبه : شاهکار برنامه ریزی دانشگاه  من رو میشه و از صبح میری سر کلاس تا بوغ سگ 

جمعه هم هنوز حسش پیدا نشده بری بیرون که میبینی... 

 گور بابای یه روز خوب. تو این مملکت اصلا روز خوب نمیشه داشت...  

سفال گر...

و باز میان نگاه من  

آفرینش تو مانده است... 

کاش بشنوی 

آخرین نفس های دست مرا... 

می بوسمت... 

تا باز بال بگشایی  

کاش مسیح بودم... 

 

                                                                 ۸۶/۱/۲۵  

                                                                  سایه

کاش...

کاش میشد هر چیزی که دوست داری یا نداری خودت تغییر بدی. 

کاش اصلا خودت میتونستی بگی که چه اتفاقی بیوفته... 

ولی این جور نیست... 

یعنی احمقانه هست اگه این جور باشه... 

اونوقت زندگیت دست خودته... 

مسخره ترین چیزی که امکان داره اتفاق بیوفته... 

مگه زندگی اختیاره؟ اگه اختیار بود که من و تو اینجا نبودیم که... 

بازم چرت پرت میگم میدونم ولی اینا ذهن من هست....

انتظار....

از وسط های هفته بود که همین جور هی چپ میرفتم راست میومدم یه چیزی میزاشتم تو چمدونم بعد دوباره بر میداشتم... 

دلم واسه ... تنگ شده... 

مامانم میگه شدی انگار اولین روزی که میخواستی بری اول دبستان... 

اولین بار ۱۸ بار توی ۳ روز لباسام تنم کردم و هی ایستادم جلوی آینه...  

آخر کار هم یه روز دیر رفتم مدرسه. چون بعد از بازی توی کوچه که اومدم ایستادم جلوی کولر اونوقت بود که... 

الان یه آه گنده کشیدم یه آه ه ه  از ته دلم،  

مامانم وقی آه منو میشنوه میگه :چی شده؟باز دلت تنگ شده؟  

ای بابا چی کار از دستم بر میاد جز اینکه هی آه بکشم و هی منتظر باشم؟